خاموش، ساکت، برای مثال بهایم خموشند و گویا بشر / زبان بسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱ - ۱۵۵)، تو دانی ضمیر زبان بستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱ - ۱۹۸)، گنگ، بی زبان
خاموش، ساکت، برای مِثال بهایم خموشند و گویا بشر / زبان بسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱ - ۱۵۵)، تو دانی ضمیر زبان بستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱ - ۱۹۸)، گنگ، بی زبان
خاموش. ساکت. غیر ناطق. (ناظم الاطباء) : باده گیران زبان بسته گشادند زبان باده خواران پراکنده نشستند بهم. فرخی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. (بوستان). تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. (بوستان). بهائم خموشند و گویا بشر زبان بسته بهتر که گویا بشر. سعدی. ، غیرناطق. حیوان. (ناظم الاطباء). و این کلمه ای است که از راه رقت و شفقت گویند: امروز حیوان زبان بسته را آب نداده است: اگر ما مستحق عذابیم این چهار پایان زبان بسته بی گناه اند. (قصص الانبیاء ص 136). بمرغ زبان بسته آواز ده که پرواز پارینه را بازده. نظامی. ، کودک که هنوز سخن گفتن نتواند: نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد بجوفت ز ناف. سعدی (بوستان). ، مجازاً، مردی احمق و گول، گنگ. (ناظم الاطباء)
خاموش. ساکت. غیر ناطق. (ناظم الاطباء) : باده گیران زبان بسته گشادند زبان باده خواران پراکنده نشستند بهم. فرخی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. (بوستان). تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. (بوستان). بهائم خموشند و گویا بشر زبان بسته بهتر که گویا بشر. سعدی. ، غیرناطق. حیوان. (ناظم الاطباء). و این کلمه ای است که از راه رقت و شفقت گویند: امروز حیوان زبان بسته را آب نداده است: اگر ما مستحق عذابیم این چهار پایان زبان بسته بی گناه اند. (قصص الانبیاء ص 136). بمرغ زبان بسته آواز ده که پرواز پارینه را بازده. نظامی. ، کودک که هنوز سخن گفتن نتواند: نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد بجوفت ز ناف. سعدی (بوستان). ، مجازاً، مردی احمق و گول، گنگ. (ناظم الاطباء)
بارهنگ، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقه های نازک و برگ های بیضی شکل و خوشه های دراز که دانه های ریز و لعاب دار آن مصرف دارویی دارد،، بارتنگ، لسان الحمل، جرغول، چرغول، جرغون، خرغول
بارهَنگ، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقه های نازک و برگ های بیضی شکل و خوشه های دراز که دانه های ریز و لعاب دار آن مصرف دارویی دارد،، بارتَنگ، لِسانُ الحَمَل، جَرغول، چَرغول، جَرغون، خَرغول
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
بن بست: غار بن بسته بود کس نه پدید عنکبوتان بسی مگس نه پدید. نظامی (هفت پیکر ص 352). دل مرا ز خم زلف او رهائی نیست به در کوچۀ بن بسته هیچکس نزده ست. صائب (از آنندراج). و رجوع به بن بست شود
گیاهی است که برگ آن بزبان بره شبیه است و به عربی لسان الحمل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که اطلاق شکم بازدارد و آنرا چرغول و چرغون و خرگوشک و خرغون نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). گیاهی است که آنرا خرگوشک خوانند و به عربی لسان الحمل و آذان الجدی، گویند علاج اسهال کند. (برهان قاطع). گیاهی که بتازی لسان الحمل و تخم آنرا بارتنگ گویند. (ناظم الاطباء). بارتنگ که به عربی لسان الحمل گویند چه برگ آن شبیه است بزبان بره. (فرهنگ رشیدی). بارتنگ. (الفاظ الادویه ص 138). نباتی است مانند زبان بره بشیرازی آنرا ورق بارتنگ گویند و بپارسی خرقوله و آن دو نوع است: بزرگ و کوچک. ورق بزرگتر بود و جوهر وی مرکب بود از مائیه و ارضیه. بمائیت مبرد بود و به ارضیت قابض و سودمندتر. بزرگتر تازه بود و طبیعت آن سرد و خشک بود در دوم و ورق وی قابض بود و رادع بود. منع سیلان خون بکند و خشکی وی نه لذاع بود و اصل وی چون از گردن صاحب خنازیربیاویزند نافع بود و وی ورمهای کرم وشری و خنازیر و آتش فارسی و داء الفیل و صرع و نمله و سوختگی آتش را سودمند بود و آب ورق آن قلاع را نافع بود و شیافات چشم را چون بوی بگذراند سودمند بود. و گویند تب غب را نافع بود چون بیآشامند از اصل وی سه عدد در چهل و پنج درم شراب ممزوج کرده. و گویند درتب ربع چهار اصل وی و برگزیدگی سگ دیوانه نهادن نافع بود و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی مصطکی و سلیخه بود و بدل وی ورق آن و ورق حماض بستانی. (اختیارات بدیعی: لسان الحمل). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، جامع ابن البطار، تذکرۀ انطاکی: لسان الحمل، و واژه نامۀ گیاهی تألیف زاهدی: لسان الحمل صص 139- 140 و بارتنگ، بارهنگ، خرغوله چرغول و فرهنگ شعوری ج 2 ورق 39 برگ 1 شود، حلوایی بشکل آب نبات. آب نبات متبلور و شیشه گون است لکن زبان بره سفید برنگ پشمک و شیر و نامتبلور است، بر خلاف آب نبات که رنگ شفاف مایل بزردی دارد زبان بره بادام یا خلال بادام در میان دارد. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 39 ص 1 شود
گیاهی است که برگ آن بزبان بره شبیه است و به عربی لسان الحمل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که اطلاق شکم بازدارد و آنرا چرغول و چرغون و خرگوشک و خرغون نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). گیاهی است که آنرا خرگوشک خوانند و به عربی لسان الحمل و آذان الجدی، گویند علاج اسهال کند. (برهان قاطع). گیاهی که بتازی لسان الحمل و تخم آنرا بارتنگ گویند. (ناظم الاطباء). بارتنگ که به عربی لسان الحمل گویند چه برگ آن شبیه است بزبان بره. (فرهنگ رشیدی). بارتنگ. (الفاظ الادویه ص 138). نباتی است مانند زبان بره بشیرازی آنرا ورق بارتنگ گویند و بپارسی خرقوله و آن دو نوع است: بزرگ و کوچک. ورق بزرگتر بود و جوهر وی مرکب بود از مائیه و ارضیه. بمائیت مبرد بود و به ارضیت قابض و سودمندتر. بزرگتر تازه بود و طبیعت آن سرد و خشک بود در دوم و ورق وی قابض بود و رادع بود. منع سیلان خون بکند و خشکی وی نه لذاع بود و اصل وی چون از گردن صاحب خنازیربیاویزند نافع بود و وی ورمهای کرم وشری و خنازیر و آتش فارسی و داء الفیل و صرع و نمله و سوختگی آتش را سودمند بود و آب ورق آن قلاع را نافع بود و شیافات چشم را چون بوی بگذراند سودمند بود. و گویند تب غب را نافع بود چون بیآشامند از اصل وی سه عدد در چهل و پنج درم شراب ممزوج کرده. و گویند درتب ربع چهار اصل وی و برگزیدگی سگ دیوانه نهادن نافع بود و گویند مضر بود به سپرز و مصلح وی مصطکی و سلیخه بود و بدل وی ورق آن و ورق حماض بستانی. (اختیارات بدیعی: لسان الحمل). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، جامع ابن البطار، تذکرۀ انطاکی: لسان الحمل، و واژه نامۀ گیاهی تألیف زاهدی: لسان الحمل صص 139- 140 و بارتنگ، بارهنگ، خرغوله چرغول و فرهنگ شعوری ج 2 ورق 39 برگ 1 شود، حلوایی بشکل آب نبات. آب نبات متبلور و شیشه گون است لکن زبان بره سفید برنگ پشمک و شیر و نامتبلور است، بر خلاف آب نبات که رنگ شفاف مایل بزردی دارد زبان بره بادام یا خلال بادام در میان دارد. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 39 ص 1 شود
که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
یکی از لهجه های ایرانی است که در ناحیۀ است قفقاز و شامل سه لهجۀ فرعی است. این لهجه را بمناسبت وسعت و اهمیت جزو زبانهای ایرانی نیز بشمار آورند. (از مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39)
یکی از لهجه های ایرانی است که در ناحیۀ اُست قفقاز و شامل سه لهجۀ فرعی است. این لهجه را بمناسبت وسعت و اهمیت جزو زبانهای ایرانی نیز بشمار آورند. (از مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39)
کنایه از خاموش گردانیدن است. (آنندراج) : نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی. رجوع به زبان ستدن شود
کنایه از خاموش گردانیدن است. (آنندراج) : نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی. رجوع به زبان ستدن شود
خاموشی. عدم نطق. عدم تکلم. (ناظم الاطباء) : سوی خانه آمد به آهستگی نگه داشت مهر زبان بستگی. نظامی. بزاری بنالید زان خستگی شفیعی نه بیش از زبان بستگی. نظامی. رجوع به زبان بسته شود، زبان گرفتگی. زبان آور نبودن. فصاحت نداشتن. گیرداشتن زبان: وگر زانکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی. نظامی. اینت فصاحت که زبان بستگی است اینت شتابی که در آهستگی است. نظامی. رجوع به زبان بسته و زبان گرفتن و زبان گیرکردن و زبان گیر شود
خاموشی. عدم نطق. عدم تکلم. (ناظم الاطباء) : سوی خانه آمد به آهستگی نگه داشت مهر زبان بستگی. نظامی. بزاری بنالید زان خستگی شفیعی نه بیش از زبان بستگی. نظامی. رجوع به زبان بسته شود، زبان گرفتگی. زبان آور نبودن. فصاحت نداشتن. گیرداشتن زبان: وگر زانکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی. نظامی. اینت فصاحت که زبان بستگی است اینت شتابی که در آهستگی است. نظامی. رجوع به زبان بسته و زبان گرفتن و زبان گیرکردن و زبان گیر شود
کنایه از زبان لکنت دار. (آنندراج). کنایه از زبان الکن. (مجموعۀ مترادفات ص 191) : تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت. صائب. غبار خط به زبان شکسته میگوید که فیض صبح بناگوش یار را دریاب. صائب
کنایه از زبان لکنت دار. (آنندراج). کنایه از زبان الکن. (مجموعۀ مترادفات ص 191) : تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت. صائب. غبار خط به زبان شکسته میگوید که فیض صبح بناگوش یار را دریاب. صائب
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی
کنایه از خاموش کردن. (آنندراج). خاموش کردن و ساکت نمودن. (ناظم الاطباء) : در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را. سعدی. من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات مگر اجل که ببندد زبان گفتارم. سعدی. بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بداندیش بست. سعدی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). بزبان نگه از شکوه زبان بست مرا از لبش جذب سؤال ازچه جوابی نکشید. نورالدین ظهوری (از آنندراج). کام و دم مار و نیش کژدم بستن بتوان نتوان زبان مردم بستن. مشرب. رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود. ، کنایه از خاموش شدن... و این از خصائص لفظ بستن است که بمعنی لازم و متعدی هر دو آمده و مستعمل میشود. (آنندراج). کنایه از خاموش شدن باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا). خاموش بودن. سکوت داشتن. (ناظم الاطباء) : زبانرا از دروغ بسته. (کلیله و دمنه). خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست چند از زبان نیافته سودی زیان کشید. خاقانی